پارمیس جونمپارمیس جونم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

پارمیس بهشت ما

گل نازم

    دختر نازم چند وقته اینقدر شیرین زبون شدی که من و بابا بوسه بارونت می کنیم.دیروز وقتی از مهد اومدی فوری گفتی مامان بابایی الان میاد منو بوسم می کنه مگه نه فهمیدم که چقدر حساسی گلم خیلی به بابایی وابسته تر از قبل شدی .به منم مدام میگی بهترین دوستای من مامان و بابا. فدای دختر گلم که مثل مامانش پر احساسه . این روزها که به 3 سالگیت نزدیکه دارم حس می کنم که واقعا بزرگ شدی و برا خودت خانم شدی.به قول خودت ارایشی مامان بر میداری می گی مامان من دخترم باید لژلب بزنم ولی پارسا پسر نباید بزنه. کلی تو کارای خونه کمکم می کنی سر جارو برقی رو میاری می گی مامانی نگ...
30 آبان 1392

تاسوعا و عاشورا92

    سلام فرشته  کوچولوی مهربونم   امسال هم مثل سالهای گذشته رفتیم سرخان بابا جون اینا. هوا خیلی سرد بود و   مرتب لباس گرماتو می پوشیدی حرف منو گوش میدادی  . صدای طبل که میشنیدی   می گفتی بریم تماشا کنیم مامانی هیئت داره میاد قربون شیرین زبونیات .روز   عاشورا رفتیم ریسه بابا بزرگ اینا.وقتی رسیدیم می خواستن تعزیه بخونن که بابا   بزرگ هم نقش ابن سعد رو داشت حتی تو اون لباسا هم فوری شناختی گفتی بابا   بزرگ.خیلی دلم می خواست وقتی شیر میاد ببینی که عزیزم خواب رفته بودی از   اونجا دیگه اومدیم خونه. ...
27 آبان 1392

سفرنامه سری دوم

    باغ پرندگان اصفهان بود.وقتی وارد باغ شدیم بعضی از پرنده ها خواب بودن و هیچ حرکتی نمی کردن و تو اینقد گریه می کردی می گفتی اینا مردن. هر چی بابایی بهت توضیح میداد اما مگه گوش میدادی همینجور گریه می کردی.       اینجا ابشار مارگون یاسوج بود .وقتی ابشارو دیدی اینقد ذوق کرده بودی همش دلت میخواست بری توی اب.بابایی هم بغلت کرد حتی زیر ابشار هم رفتین که حسابی خیس شدین .خیلی بهت خوش گذشت دختر گلم ...
16 آبان 1392

نوشته زیبا

  بچه ها دوست داشتنی اند وقتی که قهر می کنند بلافاصله    آشتی می کنند چرا که کینه ندارند. هر چه    بسازند زود خراب می کنند چرا که به دنیا دلبستگی    ندارند. با خاک بازی می کنند چرا که تکبر ندارند.    هر چی خوراکی دارند زود تعارف کرده یا می خورند و    برای فردا چیزی نگه نمی دارند چرا که    آرزوهای دور و درازی ندارند. پس انسان بزرگ کسی است    که هیچ وقت قلب کودکانه اش را از دست ندهد. ...
15 آبان 1392

گردش پاییزی(امامزاده سبزپوشان)

ر وز جمعه10 ابان یه گردش پاییزی دیگه اونم با باباجون و بابا بزرگ که خیلی خیلی خوش گذشت. هوا یه خورده سرد بود و باد میومد ولی در کنار این عزیزام خیلی خوب بود .   داری تلاش می کنی خودت بیای پایین دختر تلاشگرم        رفتیم داخل امامزاده با حیرت داری نگاه می کنی اخه چند تا بچه اومدن یه خورده پول ریختن داخل ضریح   بهم می گی مامان پول اونجا هست     اینجا هم از دل کوه اب میومد اینقدر خوشحال شدی چون  همیشه دنبال اب می گردی و میگی مامان میخوام دستامو بشورم قربون دختر تمیزم   ...
11 آبان 1392

تولد ابوالفضل

٥ ابان تولد ابوالفضل پسرعمه نیره دعوت بودیم. از یه هفته قبل مدام می گفتی  بریم تولد.تا اینکه اون شب رسید و پارمیسم اماده شد که بریم تولد.خیلی بهت خوش گذشت  دختر عمه ات اونجا بودن  که خیلی دوسشون داری خوشحالی چون گلی تو موهات زدم درش اوردی.نمی دونم چرا به این مورد حساسیت داری .سارا دختر عمه حمیده خیلی تورو دوست داره منم دوسش دارم. می دونی میخوام عکس بگیرم مامان رو اذیت می کنی بالاخره موفق شدم ساغر،نازناز خودم،ابوالفضل خانم خوشگلم فوت نمی کنه می گه دختر خوبیم چون شیطونیشو کرده سری اول شمع ابوالفضل رو خاموش کرد ای شیطون بلام قربون دختر نازم ...
11 آبان 1392

شیطنت

هر وقت خونه بابا جون میریم اول میدوی و میخوای همه لامپها رو روشن کنی  چند لحظه که می گذره پشیمون میشی و می خوای همه رو خاموش کنی  و هر چی هم بهت می گم اصلا گوش نمی دی چون چشمت بابا جون و مامان جونو دیده می دونی که اونا اصلا دعوات نمی کنن دیگه اونجا از حرف ما حسابی نمی بری       ...
11 آبان 1392

گردش پاییزی

عید غدیر با خاله فائزه تصمیم گرفتیم بریم به یه گردش پاییزی.خیلی بهت خوش گذشت چون حامد وحسام هم بودند.حسابی شیطنت کردین .درخت زالزالک هم بود که بابایی براتون چید و خوردین.تابی هم براتون درست کردیم اول با هم سر تاب دعوا می کردین ولی کم کم دوست شدین.  بین راه منتظر خاله فائزه تلاش برای بالا رفتن دیدین منم می تونم صبرکنید لباسمو درست کنم چقدر زالزالکاش خوشمزه ان منتظریم نوبتمون  بشه تاب بخوریم   خوش باشی همیشه دختر گلم   ...
11 آبان 1392

عید قربان مبارک

عید قربان طبق معمول هر سال اول می ریم خونه بابا جون گوسفند می کشه . تا حالا از نزدیک ندیده بودی و خود منم هیچ وقت نگاه نمی کنم ولی امسال هر کاری کردم  ببرمت توی خونه که نگاه نکنی نشد بعد همش می گفتی بابا جون من قویم نمی ترسم . قربون دختر  قوی وشجاعم.همه این حرفها رو از پارسا یاد گرفتی.ظهر هم خونه بابا جون بودیم شب عید قربان رفتیم خونه بابا بزرگ.اونجا هم ابوالفضل اومده بود حسابی بازی کردی   ...
11 آبان 1392